اگر کوکی بخواد فقط یک غذا...
کوکی در یکی از مصاحبه هاش گفت اگر قراره تا اخر عمر
مجبورم کنند یک غذا بخورم اون ساندویچ هست
کوکی در یکی از مصاحبه هاش گفت اگر قراره تا اخر عمر
مجبورم کنند یک غذا بخورم اون ساندویچ هست
سل سل
گفتم بیام ی وانشات کوک بزارم واس جونگ کوک لاورا^^
البته من تو وانشات نوشتن خوب نیستم :|
پس اگه ایراد داشتم بهم حتمممممما بگین!
تو و جونگ کوک رو نیمکت نشسته بودید و داشتین همبرگر میخوردید. تو داشتی رو این تمرکز میکردی که چرا جونگ کوک انقد شبیه خرگوشه XD. بعد تیکه آخر همبرگر رو جونگ کوک خورد.
جونگ کوک : یاممم چقد خوشمزه بودددد
ا.ت : اوهوم
جونگ کوک : امروز چند شنبه ست؟!
ا.ت : دوشنبه
جونگ کوک : اووووو ببخشید بیب کلاس بوکس دارم...
ا.ت : مشکلی نیست... :)
جونگ کوک رفت به کلاسش...
ا.ت داشت واس خودش قدم میزد...
ا.ت تو ذهنش : بهش بگم؟! ولی اگه از من خوشش نیاد... ولی من باید باهاش صحبت کنم.. نه اگه ... هوفف بیخیال :(
رفتی برای خودت زیر یه درخت نشستی و کتاب مورد علاقت که تخیلی و اکشن بود رو برداشتی^^
شروع به خوندن کردی.
چند ساعت گذشت...
یه آقایی بالا سرت بود ولی تو متوجه نشدی.
چون سایش افتاد رو کتابت فهمیدی یه چیزی بالای سرته و سرت رو بالا گرفتی ببینی کیه...
جونگ کوک بود.
از ترس پریدی اونور ( میتونم بگم 10 کیلومتر اونور تر رفتی کلا )
ا.ت: جونگ کوک سکتم دادییییییییییییییییی
جونگ کوک : کارم همینه
بعد یه عالمه خندیدین.
جونگ کوک تو ذهنش گفت : وای خدای من فردا تولد ا.ت هستتت!!!! چطور یادم رفتتتت!!! ...
باید یجوری بهش بگم که عاشقشم... ولی نمیشه
ممکنه خوشش نیاد
ا.ت: چیزی شده کوکی؟
جونگ کوک: نه نه...
روز بعد :
جونگ کوک با زنگ ساعت بیدار شد
بلند داد زد: وای نههههههههههههه امروز تولدشههههههه چطوری برم خونشششش نه نه اون بیاد خونم بهترههههه ولی اگه خوشش نیادددددد ای خدااااااا
یه صبحونه برای خودش آماده کرد و رفت بیرون تا کیک بگیره
یه عالمه کیک خوشمزه اونجا بودن...
نمیدونست کدوم رو انتخاب کنه.. ولی چون تو شکلات دوست داری با طعم شکلاتی انتخاب کرد...
کیک رو خرید رو رفت خونه.. شروع کرد به نوشتن نامه
یه نامه نوشت:
ا.ت عزیزم، تولدت مبارک. میخوام بدونی که خیلی دوستت دارم و تو سولمیت من هستی. امیدوارم تو این 5 سال دوست خوبی برات بوده باشم.... تولدت خیلی خیلی مبارک باشه. امروز میخوام کل چیزایی که دوست داری رو برات بخرم. و میخوام یه روز رویایی برات بسازم.
نامه نوشتنش تموم شد و نامه رو قایم کرد تو یه جبعه. اون جبعه واسه کادو های ا.ت بود.
کوک رفت خرید و کلی وسایل برای ا.ت خرید... مثلا عروسک خرگوشی بزرگ و کیوت.
و تو جعبه گذاشتش...
تو رو به خونش دعوت کرد
وقتی رفتی خونه دیدی کل چراغ ها خاموشه و هیچی رو نمیتونستی ببینی
ا.ت: جونگ کوک! کجایی؟!
کوک رفت و یه چراغ روشن کرد و دستت رو گرفت و دوید و با هم رفتین تو باغچه
کوک: سوپرایززززززز!!!!!!
و دیدی یه میز تزئین شده خوشگل مشگل برات ساخته و کلی بادکنک بغلش هستن...
رو صندلی نشستی
کوک: خب منتظر چی هستی فوت کن کیکو!
ا.ت : م...من واقعا نمیدونم.. خیلی ..
کوک: اوف میدونستم خوشش نمیاد :(
ا.ت : این واقعا خوب نیست :(
کوک: هعی...
ا.ت: ا...ای...این...
عالیهههههههههههههههههههههههههههههههههه!
کوک: مرسییییییییییییییییییییی
ا.ت: نه من ممنونم و میخوام بهت یه چیزی رو بگم...
کوک: جانم بگو بیبی
ا.ت: ممم...
من...من... من دوستت دارم...
کوک: من میتونم یه چیز بگم؟! منم دوستت دارمممممم
بعد همو بغل کردین
پایان
امیدوارم لذت برده باشین